این بلاگ منتشر کننده برخی محتویات وب سایت رادیوکودک در زمینه کودک است

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خلاصه داستان کودکانه» ثبت شده است

داستان کوتاه کودکانه پرنده

روزی سوفیا تصمیم گرفت که با دوستش به پیاده روی بروند،

او یک ساندویچ و یک سیب را درون کیفش قرار داد و کلاهش را گذاشت

دست دوستش را گرفت و با هم به سمت جنگل رفتند.

در راه بودند که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد به طوری که باعث شد

کلاه سوفیا از سرش بیرون آمده و به شاخه ی بلند درختی آویزان بشود.

سوفیا از این اتفاق ناراحت بود با خودش فکر کرد

که چکار کند که بتواند کلاهش را از روی شاخه بردارد

و وقتی دید نمی تواند کاری کند ناامید و ناراحت شده بود،

در همین هنگام بود که ناگهان پرنده ای آمد و روی شاخه ای که کلاه سوفیا آویزانش بود

نشست و سعی کرد کلاه را به او بدهد،

سوفیا که از این اتفاق بسیار خوشحال بود سعی کرد از پرنده تشکر بکند

و او برای این کار از ساندویچش به او داد

و به این صورت بود که هم سوفیا و دوستش و هم پرنده هر دو خوشحال بودند.

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه سه ماهی

ابگیر کوچکی در میانه راه سبز و دلپذیری وجود داشت که در ان سه ماهی زندگی می کردند.

ماهی سبز، باهوش و زرنگ بود ، ماهی نارنجی ، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، کم عقل بود.

روزی دو ماهیگیر که به قصد تفریح  به فضای سبز رفته بودند

تصمیم گرفتند که فردا برای ماهیگیری به اینجا بیایند

بنابراین تصمیم گرفتند که تور ماهیگیری خود را برای فردا اماده کنند.

ماهی ها صحبت های ماهیگیران را شنیدند

و با نگرانی خواستند که چاره ای بیندیشند.

ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود

بدون این که وقت را از دست بدهد

از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد ، فرار کرد.

بعد از این که ماهی سبز باهوش از جوی فرار کرد

ماهیگیران رسیدند و راه ابگیر را بستند.

ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شد

پیش خودش گفت

اگر زودتر فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم

پس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد.

یکی از ماهیگیران وقتی او را در چنین وضعیتی دید از اب بلندش کرد

به سمت جوی اب پرتابش کرد و وقتی به انجا رسید سریع فرار کرد.

ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرد

آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه بره ابر سفید

یک بادبادک بود که دنبال دوست می‌گشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.

یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه‌ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.

بادبادک خیلی خوش‏حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشواره‌ها و دنباله‌هایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشه‌ی آسمان واسه خودش می‌چرید. بادبادک منتظر بود و هی این ‏ور و آن‏ ور را نگاه می‌کرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ می‌کرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.

یک‌هو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف می‌آمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره می‌کشید و می‌چرخید و جلو می‌آمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»

بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم... نم... نم... تو یه بادبادک ندیدی... دی... دی...»

بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»

باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کم‌کم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»

بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»

آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.

نویسنده محمدرضا شمس

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه درباره اتحاد

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند

جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم

۱ - دعوا نکنید شما برادر و خواهرهستید.  
۲- با هم باشید همیشه
۳- به این مورچه های کوچک نگاه کنید آن دانه که می برند مگر نه اینکه چندین برابر قد و قواره آنهاست ولی آنها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت میکنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف میرفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.
۴- کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه میکنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند.
 و مامان پرنده گفت آفرین و آنها را در آغوش گرفت آنها را در آغوش گرفت آنها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه مسواک شتره

یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.

تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»

مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»

شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»

مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»

شتره گفت: «منم نمی دونم!»

بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.

رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»

مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»

شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»

مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»

شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»

مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.

حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»

شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»

شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»

مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.

شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه اسراف نمی کنم زنده بمانم

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

 

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک