این بلاگ منتشر کننده برخی محتویات وب سایت رادیوکودک در زمینه کودک است

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کودکانه صوتی» ثبت شده است

قصه کوتاه مسواک شتره

یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.

تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»

مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»

شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»

مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»

شتره گفت: «منم نمی دونم!»

بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.

رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»

مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»

شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»

مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»

شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»

مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.

حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»

شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»

شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»

مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.

شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

قصه کوتاه اسراف نمی کنم زنده بمانم

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

 

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه پچ پچ

یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.»

شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»

شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.»

پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!»

نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»

آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند.

شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»

مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»

پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»

شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند. 

شب بعد نینو گفت: «فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.»

پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»

نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کوآلای قهرمان

 

یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .

گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.

 

یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.

به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.

جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.

یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.

گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.

قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان دوستی کرگدن و دم جنبانک

کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.

روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟

کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟

کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.

کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.

دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.

کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.

دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.

کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟

دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا  بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟

کرگدن پرسید: آیا این که من  از اینکه تو حشره های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟

دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است.  دوست داشتن از این زیباتر و  مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.

روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و حشره های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.

دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.

او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.

کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟

دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.

کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

قصه کوتاه پشتکار بهتر از استعدادی است که به آن مغرور می شویم

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟

زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.

معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.

آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.

همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.

این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.

اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.

همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کودکانه مسواک بی دندان

هر مسواکی در دنیا با دندان های یه نفر دوست که هر روز حداقل ۱ بار همدیگر رو می بینند.

مسواک و دندان ها همیشه تو طول روز با هم صحبت می کنند. مسواک ها به دندان ها از غذاهایی که صاحبشان خورده می گن و ازش میخوان که حسابی تمیزشون کنه.

اما یک مسواک بود که هیچ دوست دندانی ای نداشت.

یعنی اصلا مال کسی نبود و هیچ کس ازش استفاده نمی کرد.

همیشه صبح ها و شب ها می دید که مسواک های دیگه برای تمیز کردن دوستان دندانی شون استفاده می شدند.

اما این مسواک همیشه تنها بود.

تا یه روز دیگه خسته شد و تصمیم گرفت اونجا رو ترک کنه و دنبال یه صاحب جدید بگرده

اما وقتی خواست از جاش بیرون بیاد 

مسواک های دیگه ازش پرسیدن: کجا می خوای بری مسواک کوچولو؟

مسواک کوچولو گفت: همه شما دوست های زیادی دارید، که همشون دندان های تمیزی هستند، شما هر روز آن ها را می بینید اما من دوستی ندارم و تنها هستم

مسواک های دیگر بهش گفتند: مسواک کوچولو، تو مسواک یه نوزاد هستی، نوزاد ها که دندان ندارند، اگر کمی صبر کنی و دنیای های نوزاد تو در بیاد میتونی هر روز بری اون ها رو ببینی و تمیزشون کنی

مسواک کوچولو تازه فهمید که قراره به زودی با یه نوزاد جدید دوست بشه و دندان هاش رو تمیز کنه

بخاطر همین خیلی خوشحال و شاد برگشت سرجاش.

مسواک کوچولو روزشماری می کرد که هرچه سریع تر نی نی دندان هاش در بیاد که بتونه سریع تر دوستانش رو ببینه

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه مامان بزغاله

 

یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد، بزغاله هاشو صدا کرد.

بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و  بندِ طناب رو بکشید.

همه بزغاله ها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدن.

خلاصه گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه هاشو صدا کرد و بهشون گفت بچه ها من باید برم ولی زود برمیگردم و براتون آش می پزند.

به دونه دونه بچه هاش یه کاری رو سپرد.

و بهشون گفت شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام.

مواظب هم دیگه هم باشی مامان بزی رفت و بچه ها مشغول بازی شدند.

ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود در خونه باز موند بود.

آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیس.

پس آروم وارد خونه شود و اومد و اومد تا رسید به بچه ها

بچه ها تا آقا گرگه رو دیدن،  سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدن.

بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر می خواهی ما را از توی سبد بیرون بیان خونه رو تمیز کن.

برای ما آش خوشمزه بپر تا ما به بیرون بیاییم

آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بزاره

اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغاله ها پایین بیا

در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد

اونوقت با بزغاله ها نشستند و آش شون رو خوردند

اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه بذر کوچولو که حالا درخت شده بود

سال ها پیش کشاورزی در روستایی زندگی می کرد که برای گذران زندگی، کیسه ی بزرگی از بذر را برای فروش به شهر می برد ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد می کند

یکی از بذرها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر می افتد دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود

مدام با خود می گفت من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم

بذر کوچولو داشت از ترس به خودش می لرزید که

گاوی ناگهان پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد

دانه دوباره زیرخاک نگران بود این دفعه نگرانی او از بابت آب بود

مدام می گفت من به کمی آب برای رشد در زیر این خاک احتیاج دارم وگرنه از تشنگی می میرم و نمی تونم رشد کنم

بعد از گفتن این حرف باران شروع به باریدن کرد

چند روز بعد همان بذر داخل خاک یک جوانه سبز دراورد و تمام روز با ذوق زیر نور خورشید می نشیند تا قدش بلند و بلندتر شود

یک شبانه روز از این اتفاق گذشت تا اولین برگش درامد این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرید و بزرگ و بزرگتر بشود

در همین زمان بود که بذر از اینکه می دید رشد کرده و روز به روز بزرگ تر می شود ذوق می کرد و خوشحال می شد

پرنده ای آمد که از گرسنگی قصد داشت آن را بخورد

پرنده سعی کرد بذر کوچولو که الان بزرگ شده بود و ساقه و ریشه قوی ای داشت را از خاک بیرون بکشد

اما بذر چون ریشه ی محکمی در خاک داشت هیچ اتفاقی برایش نیوفتاد

سالهای زیادی گذشت و دانه باران زیادی خورد و مدت زیادی با اشتیاق نور خورشید را تماشا کرد تا این که اول تبدیل به یک درختچه شد

بعد یک درخت بزرگ تبدیل شد که وقتی از آن منطقه عبور می کنند درختی بزرگ را می بینند که خود صاحب تعداد زیادی دانه بود

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه صداهای اطراف ما

ساعت ۱۰شب بود و بچه ها باید می خوابیدن

آن ها شب بخیر گفتن و هر یک  به اتاق خواب خود رفتند

اما انگار اتفاقی افتاده بود و هر یک از آن ها در اتاق خوابشان ترسیده بودند

یعنی چه شده بود؟

تام که از شنیدن صدا خیلی وحشت زده شده بود، صدا را دنبال کرد تا ببیند که علت این صدا را پیدا کند

او بیرون پنجره را نگاه کرد و با دستانش شاخه درخت را کنار زد و به یک جغد برخورد کرد که در کوشه ای از درخت نشسته بود و داشت آواز می خواند

سوفی هم در اتاق خودش همین صدا را می شنید

و این صدای عجیبی مانع از خوابیدن او شده بود

او هم مانند برادر خود پنجره را باز کرد و شاخه ی درخت را کنار زد و دید 

دوتا گربه هستند که با هم در حال دعوا کردن هستند

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه لوکوموتیو ها

هوا ابری بود و باد می وزید. باران و باد هر دو با هم مسابقه می داند

ابرها بیشتر می شدند و باران ها سریع تر می باریدند

طوفان سهمگین شدت گرفت و صاعقه ای به کوه برخورد کرد که باعث شد سنگ بزرگی از کوه جدا شود و به روی ریل راه آهن بیافتد

پرنده دریایی افتادن سنگ روی ریل قطار را دید

سریع پیش دوستانش، موش و روباه و خرگوش رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد

خرگوش گفت: حتما تا یک ساعت دیگر قطار سریع السیر به این جا می رسد ما باید سنگ را هر چه سریع تر از روی ریل کنار ببریم

آن ها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آن را هل دادند اما صخره اصلا تکان نخورد

روباه گفت: ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم، او خیلی قوی است و فقط او می تواند این صخره را بردارد

موش گفت: آخه دیگه وقتی برایمان نمانده

پرنده دریایی گفت: من سریع بال میزنم و میروم و به لوکومتیو خبر میدهم و او را می آورم تا این سنگ را بردارد

مرغ دریایی در حالی که پرواز می کرد و لکومتیو را صدا می کرد وقتی رسید از او درخواست کمک کرد و به او توضیح داد که سنگ بزرگی روی ریل های راه آهن افتاده و قطار سریع السیر تا چند دقیقه دیگر به آن جا می رسد.

لوکومتیو بعد از این که متوجه قضیه شد سوتی بلند کشید و تمام دوستانش را صدا کرد تا دور هم جمع شوند.

او با اینکه از همه بزرگ تر و قوی تر بود اما نمی توانست تند حرکت کند بخاطرهمین ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد و گفت که آن ها جلوتر بروند و من پشت آن ها خواهم آمد

لوکومتیوها بعد از شنیدن حرف ها سریع به راه افتادند، و قطار تندرو هم هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد

لکومتیوها به صخره رسیدند و شروع به هل دادن صخره کردند، اما سنگ بزرگ اصلا تکان نخورد.

لکومتیو دیگری هم از راه رسیدند و همه باهم سنگ را هل دادند.

سنگ تکانی خورد اما متاسفانه از روی ریل کنار نرفت و ابن در حالی بود که صدای قطار تندرو به گوش می رسید

موش گفت که آن ها نمی توانند این کار را انجام دهند

لوکومتیو بزرگ از راه رسید و سوتی کشید و با تمام قدرت چهار لوکومتیو را هل داد و آن ها هم صخره ی سنگی را هل می دادند

سنگ ابتدا تکانی خورد و چرخید و چرخید تا اینکه از روی ریل کنار رفت

قطار تندرو بالاخره از راه رسید و لکومتیوها و حیوانات با شتاب به کناری رفتند و تا قطار رد شود

قطار همانطور که عبور می کرد سوت می کشید و می گفت: متشکرررررررررررررررمممممممم

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه ملکه گل ها

 

باغ گل زیبایی در کنار شهر بود تو باغ از هرنوع گلی پیدا میشد،

گل رز، گل نرگس، گل نسترن، گلهای با رنگ و خوشبو و قشنگ

کنار این باغ، دختری زندگی می کرد،

دختری بسیار مهربون ودوست داشتنی که عاشق گلها بود

او همیشه به این باغ گل سر می زد و برای گل ها آواز می خواند

نوازششون میکرد

بهشون گلها رسیدگی می کرد

و تازه نگهشون می داشت

مردم، اسم این دختر رو ملکه ی گلها گذاشته بودند

چون تمام وقتش رو با گل ها می گذراند

ازشون مراقبت می کرد

آبیاریشان می کرد

براشان شعر میخواند،

نوازششان میکرد

باهاشون حرف میزد

آره اون دختر واقعا ملکه ی گلها بود

بعد از مدتی ملکه بیمار شد ودیگه نمیتونست به باغ گل بره و تو رختخوابش دراز کشیده بود

دلش برای گلها تنگ شده بود واز این دلتنگی گریه اش میگرفت

گلها هم وقتی دیدند ملکه به دیدنشون نمیاد خیلی نگران شدند ودلتنگ ملکه بودند.

نمیدونستند که چرا ملکه به دیدنشون نمیاد

مدتی گذشت روزی از همین روزها کبوتر سفیدی که همیشه توی باغ گلها پرواز میکرد لب پنجره اتاق ملکه نشت و دید که ملکه بیماره توی تخت خوابیده

فورا پرواز کرد، رفت و به گلها خبر بیماریه ملکه را داد

گلها خیلی ناراحت شدند و فهمیدند که چون ملکه بیمار شده بوده به دیدنشون نمیرفته

خیلی فکر کردند که چه کاری میتوانند 

برای ملکه انجام بدن یکی از گلها گفت کاش میتوانستیم به دیدن ملکه بریم ولی این امکان نداره

کبوتر که این حرف گل را شنید گفت من میتونم هر روز یکی از شما رو با نوکم بچینم و به دیدن ملکه ببرم گلها خوشحال شدند

از اون روز کبوتر یک گل رو به دیدن ملکه می برد

ملکه از دیدن گلی که کبوتر با نوکش کنار پنجره میگذاشت خیلی خوشحال میشد و کمی حالش بهتر میشد

گلهایی که کبوتر براش کنار پنجره میگذاشت رو توی گلدون آب میگذاشت بوشون میکرد ونوازششون میکرد

ملکه یه کم حالش بهتر شده بود

یکی از همون شبها که ملکه توی تختش خوابیده بود صدای گریه ایی شنید به آرومی از تختش بیرون اومد ودستش رو به دیوار گرفت وآهسه آهسته به باغ رفته

آخه ملکه هنوز خوبه خوب نشده بود

وقتی وارد باغ شد

نسیم ملایمی به صورتش خورد وبوی گل به بینیش خورد واین حالش رو خیلی بهتر کرد

دنبال صدای گریه گشت و فهمید گریه از طرف غنچه های باغ هست اونا برای این گریه میکردند که نتونسته بودند به دیدن ملکه برن

اگه کبوتر اونها رو میچید واز ساقه جدا میکرد دیگه نمیتونستند باز بشکفند تازه اونا تنها شده بودند

آخه همه ی گلها به دیدن ملکه رفته بودند

ملکه غنچه ها رو نوازش کرد و به اونها قول داد که گلها رو به باغ برگردونه تا دیگه غنچه ها تنها نباشند

ملکه آروم آروم به تختش برگشت واستراحت کرد فردا صبح گلها رو به باغ برد و توی خاک گذاشت

ملکه با این کار حالش خیلی بهتر شده بود وقتی داشت به گلها رسیدگی میکرد و توی خاک می گذاشتشون احساس خوبی داشت

سر حال شده بود بعد از چند روز ملکه خیلی بهتر شد و دیگه میتوانست به باغ بره وبرای گلها آواز بخونه گلها هم از اینکه می دیدند ملکه حالش خوب شده خیلی خوشحال بودند

و تصمیم گرفتند که همیشه کنار هم شاد زندگی کنند وهیچ وقت همدیگر را تنها نگذارند 

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

قصه کوتاه حسن کچل

حسن پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود.

حسن با مادرش زندگی می کرد اصلا کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابید

حتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرش رو صدا می کرد

همه ی مردم شهر حسن رو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختند

مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود

خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چکار کنه و یک روزی فکر خوب به ذهنش رسید

صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه خرید و به خونه برگشت

سیب ها رو دونه دونه از لب تنور تا پشت در حیاط به فاصله، چند قدمی گذاشت

حسن که کنار تنور خوابیده بود بیدار شد و دید کمی اون طرف تر یه سیب قرمز خوشگل روی زمین افتاده

حسن که سیب خیلی دوست داشت دلش خواست که سیب رو بخوره

داد زد ننه حسن بیا این سیب رو به من بده

ننه حسن گفت که نمیتونه بیاد وخودت باید بری برش داری

حسن که هم گرسنه بود هم سیب خیلی دوست داشت، سینه خیز رفت جلو وسیب رو برداشت

همون جور که دراز کشیده بود، خورد وقتی داشت سیب رو میخورد دید کمی اون طرفتر یه سیب دیگه روی زمینه

با خودش گفت آخ جون یه سیب دیگه چون سیب اولی سیرش نکرده بود بازم ننه حسن رو صدا کرد ولی ننه نیامد مجبور شد که خودش بره و سیب رو برداره

تا غروب این کار ادامه داشت حسن یه سیب دیگه پیدا میکرد و ننه اش را صدا میکرد و نمیامد و مجبور میشد خودش بره برداره

ننه حسن هم از دور مراقب کارهای حسن بود تا اینکه حسن به پشت در حیاط رسید وسیبی که بیرون حیاط بود را برداشت

مادرش فورا در حیاط رو بست وحسن بیرون خونه مونده بود

حسن که دید مادرش در رو به روی اون بسته شوکه شد به در کوبید و التماس مادرش رو کرد که در رو براش باز کنه ولی ننه حسن گفت که دیگه باید خودت بری و کار کنی من تو رو به خونه راه نمیدم

تا کی میخوای پیش من بمونی وبیکار و بی عار باشی

باید بری و کاری پیدا کنی و خودت مراقب خودت باشی

حسن پشت در حیاط نشست و پیش خودش فکر کرد یه کم که بگذره ننه در رو برام باز میکنه ولی فایده نداشت

وقتی دید که در رو براش باز نمیکنه گفت پس کمی غذا بهم بده تا برم مادرش هم تخم مرغ ونون وکرنا گذاشت تو خورجین در رو کمی باز کرد وخورجین رو به حسن داد و سریع در رو بست

حسن هم خورجین رو برداشت و به راه افتاد رفت و رفت تا از شهر خارج شد

همین جور که داشت توی صحرای خارج شهر پیش میرفت یه لاکپشت رو دید اونو برداشت و گذاشت توی خورجینش و به راحش ادامه داد

کمی جلوتر که رفت یه پرنده لای شاخه های درخت گیر کرده بود و نمیتونست پرواز کنه حسن پرنده را نجات داد و گذاشتش تو خورجینش

هوا ابری بود و معلوم بود که به زودی باران گفت ببین من چه جوری از سنگ آب می گیرم و تخم مرغ رو تو دستش شکست وفرستاد تو قلعه دیو دیگه خیلی ترسیده بود 

با خودش فکر کرد خوبه بگم نعره بکشیم اینو دیگه نمیتونه و گفت ببینیم نعره ی کی قوی تره و بعد یه نعره کشید

حسن از صدای نعره دیو داشت سکته می کرد ولی خودش رو جمع وجور کرد و گفت باشه خودت خواستی حالا من نعره میکشم و با تمام نیروش تو کرنایی که مادرش تو خورجین گذاشته بود دمید

آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که گوش خود حسن هم درد گرفت

از صدای بلند کرنا باران شروع به باریدن کرد 

حسن هم فوری لباسهاش رو از تنش در آورد و گذاشت زیرش و نشت روی لباسها

بارون اومد ولی چون حسن روی لباسهاش نشسته بود لباسها خشک بودند وبعد از بارون تنش کرد وبه راهش ادامه داد

همینجور که داشت میرفت به یه دیو رسید دیوه به حسن نگاه کرد و گفت چرا تو لباسهات خیس نشده تا همیتن چند دقیقه پیش داشت بارون میبارید

حسن گفت مگه نمیدونی که بارون نمیتونه شیطان رو خیس کنه

دیو گفت یعنی تو شیطانی پس بیا با هم زور آزمایی کنیم

دیو اینو گفت و یه سنگ از روی زمین برداشت و تو دستش گرفت و فشار داد وخوردش کرد سنگ چند تیکه شد

حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و کمی آرد رو تو دستش گرفت و مثلا فشترش داد وبه دیو نشون داد

دیو ترسیده بود فکر کرد حسن سنگ رو اینقدر تونسته خوردش کنه و پودر بشه

دیوه گفت بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر میره و یه سنگ برداشت وبا تمام نیروش پرتاب کرد سنگ رفت و خیلی خیلی دور شد 

حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و پرنده رو برداشت و به سرعت پرتابش کرد

پرنده هم با سرعت پرید و رفت تا دیگه دیده نمیشد دیو که اینو دید با خودش گفت راست میگه این خود شیطانه و فرار کرد و رفت

وقتی دیو رفت حسن هم راه افتاد و رفت تا اینکه به یه قلعه بزرگی رسید

در قلعه رو زد و منتظر شد

صدای کلفتی از داخل قلعه گفت کیه داره در میزنه

حسن از شنیدن این صدا جا خورد ولی به خودش مسلط شد و با صدای کلفتی گفت: من شیطانم تو کی هستی صدا از داخل قلعه گفت من پادشاه دیوها هستم.

حسن با همون صدای کلفت گفت خوب شد پیدات کردم

مدتهاست که دارم دنبالت میگردم دیو ترسیده بود ولی به روی خودش نیاورد

گفت برو پی کارت من اصلا حوصله ندارم و میزنم ناقصت می کنم و یه شپش کنده از سرش رو به حسن نشون داد و گفت ببین این شپش سره منه، ببین چقدر بزرگه

حسن کچل گفت اگه راست میگی بیا زور آزمایی کنیم بعد دستش رو کرد تو خورجینش و لاکپشت رو از توی خورجین بیرون آورد و گفت ببین این شپش سره منه و لاک پشت را فرستاد تو قلعه دیو که لاکپشت رو دید با خودش گفت وقتی شپش سرش به این بزرگیه خودش چقدره

دیو برای اینکه کم نیاره گفت ببین من چه جوری این سنگ رو تو دستم خورد می کنم و سنگی رو تو دستش خاک کرد

حسن هم گفت ببین من چه جوری از سنگ آب میگیرم وتخم مرغ رو شکست و از زیر در فرستاد تو قلعه

دیو که اینو دید خیلی ترسید با خودش فکر کرد بزار نعره بکشم شاید اینو دیگه نتونه و گفت ببین من چه نعره ای میتونم بکشم و بعد آنچنان نعره ایی کشید که حسن داشت سکته میکرد ولی خودش رو جمع وجورد کرد

گفت حالا به نعره ی من گوش کن وبا تمام نیروش توی کرنایی که مامانش براش تو خورجین گذاشته بود

دمید آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که خود حسن هم ترسیده بود

پادشاه قولها هم باشنیدن این صدا پا به فرار گذاشت و با تمام توانش شروع به دویدن کرد و از اونجا دور شد ودیگه هم برنگشت حسن وقتی دید دیو فرار کرد رفت تو قلعه

قلعه بسار زیبا بود باغ زیبایی داشت وسط باغ قصر زیباتری بود توشم پر بود از طلا و جواهرات و غذاهای خوشمزه

حسن برای خودش صاحب قصر پر از جواهر وطلا شده بود باغ قشنگی داشت

غذاهای رنگ وبارنگ حسن برای خودش خانی شده بود یه چند وقتی برای خودش تو این قصر خورد و خوابید

بعد یه روز رفت برای ننه ش تعریف کرد که چی شده و الان کجا زندگی میکنه بعد دست ننه اش رو گرفت

اون رو به قصرش برد وقصر رو به مادرش نشون داد

ننه حسن وقتی قصر رو دید و فهمید که حسن دیگه میتواند از پس خودش بربیاد

به حسن گفت باید زن بگیری و برای خودت خانواده داشته باشی

ننه حسن به زودی برای حسن زن گرفت و یه عروسی مفصل هم تو قصرشون گرفتند و به خوبی وخوشی کنار هم تو اون قصر زیبا زندگی کردند 

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه قورباغه و گاو

روزی دو قورباغه با هم کنار برکه مشغول صحبت بودند قورباغه کوچک به قورباغه بزرگ می گفت: وای پدر، من دیروز یک هیولای وحشتناک دیدم. او به بزرگی یک کوه بود و روی سرش هم شاخ داشت. دم درازی داشت و پاهایش هم سم

 

داشت.

 

قورباغه پیر که در دلش به صحبت های پسرش می خندید گفت: بچه جان اونی که تو دیدی هیولا نبود فقط یک گاو نر بوده که خیلی هم بزرگ نیست و شاید فقط یک کمی از من بزرگ تر باشد!

پسر از این حرف تعجب کرده بود، پدرش به ا وگفت: من می توانم خودم را به همان انداره کنم و تو ببینی. سپس او خودش را باد کرد و کمی بزرگ شد و از قورباغه کوچکش پرسید: از این هم بزرگ تر بود؟

پسرک که از دیدن آن صحنه هیجان زده شده بود گفت: از این خیلی بزرگ تر بود. قورباغه پیر دوباره خودش را باد کرد و سپس دوباره سوال پرسید و مجدد جواب شنید که گاو نر از این هم بزرگ تر بوده و دوباره قورباغه پیر نفس عمیقی کشید و خودش را تا جایی که امکان داشت باد کرد سپس رو به پسرش کرد و گفت: من مطمئن هستم که منالان از گاو نر بزرگ تر شدم.

اما در یک لحظه قورباغه پیر که خودش را خیلی باد کرده بود ترکید.

بچه های عزیز همیشه یادتون باشه که کسانی که خیلی خودخواه هستند و خودشان را از همه بالاتر و برتر می دانند باعث از بین رفتن خودشان می شود

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

 

۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه پرنده

روزی سوفیا تصمیم گرفت که با دوستش به پیاده روی بروند،

او یک ساندویچ و یک سیب را درون کیفش قرار داد و کلاهش را گذاشت

دست دوستش را گرفت و با هم به سمت جنگل رفتند.

در راه بودند که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد به طوری که باعث شد

کلاه سوفیا از سرش بیرون آمده و به شاخه ی بلند درختی آویزان بشود.

سوفیا از این اتفاق ناراحت بود با خودش فکر کرد

که چکار کند که بتواند کلاهش را از روی شاخه بردارد

و وقتی دید نمی تواند کاری کند ناامید و ناراحت شده بود،

در همین هنگام بود که ناگهان پرنده ای آمد و روی شاخه ای که کلاه سوفیا آویزانش بود

نشست و سعی کرد کلاه را به او بدهد،

سوفیا که از این اتفاق بسیار خوشحال بود سعی کرد از پرنده تشکر بکند

و او برای این کار از ساندویچش به او داد

و به این صورت بود که هم سوفیا و دوستش و هم پرنده هر دو خوشحال بودند.

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه ونوس و باران

ونوس کوچولو در شیراز بدنیا آمده بود اما چونکه پدر ونوس یک پزشک بود

برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به انها کمک کند.

از زمانی که ونوس کوچک بود انها همیشه زمستانها در جنوب کشور بودند و در انجا زندگی می کردند

جنوب کشور همیشه هوا آفتابی است و هیچ وقت باران و برف نمی بارد.

در زمستان که هوای همه جای کشور سرد می شد

تازه هوای بعضی از قسمتهای جنوب کشور خوب و قابل تحمل می شد.

تابستان گذشته، وقتی ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران آمدند

در آنجا به منزل عمویشان رفتند و تصمیم گرفتند چند ماهی مهمان انها باشند.

 بعد از چند روز تصمیم گرفتند  با ماشین عمو همگی به شمال بروند.

آنها همگی به شمال رفتند و چون دختر عموی ونوس، هم سن او بود

ونوس یک هم بازی داشت خیلی به آنها خوش می گذشت.

 با هم در کنار رودخانه سنگ جمع می کردند و بازی می کردند

در کنار ساحل خانه های شنی می ساختند

شنا می کردند و از مسافرتشان لذت می بردند.

یک روز غروب هنگامی که از جنگل بر می گشتند

هوا ابری شد و باران بارید

چون هوای شمال همیشه غیرقابل پیش بینی است و

حتی وسط تابستان هم باران می بارد

عموی ونوس که در حال رانندگی بود

برای اینکه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاک کن ماشین را روشن کرد.

همه در ماشین مشغول گفتگو بودند

که یکدفعه ونوس از مادرش پرسید : مادر اون چیه ؟

مادرش گفت : چی ؟

ونوس با دستهایش به شیشه جلوی ماشین اشاره کرد

و با تعجب پرسید : اونی که جلوی شیشه ماشین تکان می خورد

یکدفعه توجه همه به شیشه پاک کن ماشین جلب شد

و همه از این سوال ونوس خنده اشان گرفت.

مادر ونوس با لبخند گفت: خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاک کن ندیده .

آخه در بندر عباس تا حالا باران نباریده و ما هیچوقت از برف پاک کن ماشین استفاده نمی کنیم 

آن روز همه چیز برای ونوس خیلی جالب بود .

خیس شدن زیر باران

جاری شدن آب باران در خیابان

صدای چیک چیک باران که روی سقف سفالی  می خورد

چترهای رنگانگی که مردم در دستشان داشتند.

ونوس هم خیلی دلش می خواست یکی از این چترهای قشنگ داشته باشد

و از مادرش خواهش کرد تا یک چتر برای او بخرد.

مامان ونوس یک چتر قشنگ صورتی با خالهای سفید برای او خرید.

مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتند

وقتی ونوس چترش را از چمدان در آورد،

به مامانش گفت : آخه اگه اینجا باران نباره من کی چترم را استفاده کنم؟

مادرش گفت : عزیزم تو اینجا هم می توانی چترت را استفاده کنی

چون آفتاب این جا خیلی شدید است

اگر تو از چتر استفاده کنی ، آفتاب تو را کمتر اذیت می کند

فردای آنروز ونوس با چتر قشنگش در خیابانهای آفتابی بندرعباس قدم می زد

و همه از  دیدن این دختر کوچولوی خوشگل با چترش قشنگش لذت می بردند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

قصه کوتاه پویا و عدم اعتماد به نفس بخاطر لکه های سفید روی پوستش

پویا و عدم اعتماد به نفس بخاطر لکه های سفید روی پوستش
پویا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمیخورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

پویا روی دستش یه لکه ی سفیدرنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره ش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

تا اینکه یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا پویا جان؟ تو که پارک رو خیلی  دوست داشتی. پویا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

مامان پویا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا باهم میریم با بچه ها بازی می کنیم نت ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان پویا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من پویا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من آرشه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

پویا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه آرش رفت.

بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که پویا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

محیط زندگی، کشور، محله
رنگ پوست
لهجه، گویش
پدر و مادر، خواهر و برادر، فامیل ها
زیبایی صورت و ظاهر
بیماری
نقص عضو
و ...
همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست پویا هم نقص عضوی هست که پویا آن را انتخاب نکرده است.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستانهای کودکانه

 

۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

قصه کوتاه علی کوچولو و شجاعت در گفتن اشتباه

 علی کوچولو و شجاعت در گفتن اشتباه
در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستانهای کودکانه

 

۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک