این بلاگ منتشر کننده برخی محتویات وب سایت رادیوکودک در زمینه کودک است

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب داستان کودکانه» ثبت شده است

داستان کوتاه کودکانه لوکوموتیو ها

هوا ابری بود و باد می وزید. باران و باد هر دو با هم مسابقه می داند

ابرها بیشتر می شدند و باران ها سریع تر می باریدند

طوفان سهمگین شدت گرفت و صاعقه ای به کوه برخورد کرد که باعث شد سنگ بزرگی از کوه جدا شود و به روی ریل راه آهن بیافتد

پرنده دریایی افتادن سنگ روی ریل قطار را دید

سریع پیش دوستانش، موش و روباه و خرگوش رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد

خرگوش گفت: حتما تا یک ساعت دیگر قطار سریع السیر به این جا می رسد ما باید سنگ را هر چه سریع تر از روی ریل کنار ببریم

آن ها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آن را هل دادند اما صخره اصلا تکان نخورد

روباه گفت: ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم، او خیلی قوی است و فقط او می تواند این صخره را بردارد

موش گفت: آخه دیگه وقتی برایمان نمانده

پرنده دریایی گفت: من سریع بال میزنم و میروم و به لوکومتیو خبر میدهم و او را می آورم تا این سنگ را بردارد

مرغ دریایی در حالی که پرواز می کرد و لکومتیو را صدا می کرد وقتی رسید از او درخواست کمک کرد و به او توضیح داد که سنگ بزرگی روی ریل های راه آهن افتاده و قطار سریع السیر تا چند دقیقه دیگر به آن جا می رسد.

لوکومتیو بعد از این که متوجه قضیه شد سوتی بلند کشید و تمام دوستانش را صدا کرد تا دور هم جمع شوند.

او با اینکه از همه بزرگ تر و قوی تر بود اما نمی توانست تند حرکت کند بخاطرهمین ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد و گفت که آن ها جلوتر بروند و من پشت آن ها خواهم آمد

لوکومتیوها بعد از شنیدن حرف ها سریع به راه افتادند، و قطار تندرو هم هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد

لکومتیوها به صخره رسیدند و شروع به هل دادن صخره کردند، اما سنگ بزرگ اصلا تکان نخورد.

لکومتیو دیگری هم از راه رسیدند و همه باهم سنگ را هل دادند.

سنگ تکانی خورد اما متاسفانه از روی ریل کنار نرفت و ابن در حالی بود که صدای قطار تندرو به گوش می رسید

موش گفت که آن ها نمی توانند این کار را انجام دهند

لوکومتیو بزرگ از راه رسید و سوتی کشید و با تمام قدرت چهار لوکومتیو را هل داد و آن ها هم صخره ی سنگی را هل می دادند

سنگ ابتدا تکانی خورد و چرخید و چرخید تا اینکه از روی ریل کنار رفت

قطار تندرو بالاخره از راه رسید و لکومتیوها و حیوانات با شتاب به کناری رفتند و تا قطار رد شود

قطار همانطور که عبور می کرد سوت می کشید و می گفت: متشکرررررررررررررررمممممممم

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه سیاره ها و خورشید

 

در فاصله ی دور از زمین، آن طرف دنیا سیاره کوچکی به نام فیلیپتون قرار داشت.

این سیاره ی کوچک بخاطر دور بودنش از خورشید خیلی سرد بود و چون یک سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود فیلیپتون تاریک بود.

اهالی  این سیاره همگی موجودات سبز رنگی بودند که کنار هم زندگی می کردند، آن ها برای این که بتوانند دور و اطراف خود را ببینند و زندگی کنند از چراغ قوه استفاده می کردند.

یک روز یکی از موجودات سیاره که اسمش نیلا بود اتقاق عجیبی را در سیاره رقم زد او با خودش فکر می کرد که اگر باطری را جور دیگری در چراغ قوه قرار دهیم چه اتفاقی می افتد.

آن روز نیلا باطری چراغ قوه اش را برعکس درون چراغ قوه گذاشت که ناگهان نور خیره کننده ای تابید و به آسمان رفت. نور از کنار خورشید گذشت و به سیاره زمین برخورد کرد.

نور در روی زمین به یک مزرعه که داخلش بیلی و سگش مشغول بازی کردن بودند تابید. نیلا که از این اتفاق شوکه شده بود بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش کرد ولی آن دو موجود زمینی به وسیله آن نور به سیاره فلیپتون سفر کردند.

بیلی و سگش در فضا به پرواز درآمده بودند و روی سیاره فیلیپتون فرود آمدند

آن دو به نیلا سلام کردن و او هم دستش را تکان داد 

بیلی که از شکل سیاره تعجب کرده بود گفت: وای، اینجا همه چیز از بستنی درست شده و سگ بیلی هم پاهایش را که به بستنی آغشته شده بود، لیس می زد. 

نیلا با ناراحتی گفت: ولی هیچ کس اینجا بخاطر سرد بودن هوا بستنی نمی خورد. او خیلی غمگین به نظر می رسید و پرسید: شما می توانید به ما کمک کنید که در سیاره ما هم نور بتابد؟ ما برای این که گیاهانمان رشد کند نیاز به نور خورشید داریم

بیلی گفت: نیلا من یک فکری دارم، تو میتوانی ما را به سیاره زمین و خانه امان برگردانی؟

نیلا گفت: یک دقیقه صبر کن. سپس او باطری چراغش را دوباره برعکس قرار داد و ...

بوووووووووووووووووم

بیلی و سگش دوباره به پرواز درآمدن و به کره زمین برگشتند

بیلی به محض رسیدن به خانه به حمام رفت از آن جا آینه را برداشت و به حیاط بازگشت و آیینه را طوری قرار داد که اشعه خورشید که به آیینه می خورد اشعه هایش به سیاره فیلیپتون برگردد.

با این فکری که بیلی کرد نور خورشید به سیاره فیلیپتون هم رسید و دیگر آن جا سرد و تاریک نبود 

حالا دیگر نیلا و دوستانش می توانستند در زیر نور خورشید از خوردن بستنی لذت ببرند 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه پرنده

روزی سوفیا تصمیم گرفت که با دوستش به پیاده روی بروند،

او یک ساندویچ و یک سیب را درون کیفش قرار داد و کلاهش را گذاشت

دست دوستش را گرفت و با هم به سمت جنگل رفتند.

در راه بودند که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد به طوری که باعث شد

کلاه سوفیا از سرش بیرون آمده و به شاخه ی بلند درختی آویزان بشود.

سوفیا از این اتفاق ناراحت بود با خودش فکر کرد

که چکار کند که بتواند کلاهش را از روی شاخه بردارد

و وقتی دید نمی تواند کاری کند ناامید و ناراحت شده بود،

در همین هنگام بود که ناگهان پرنده ای آمد و روی شاخه ای که کلاه سوفیا آویزانش بود

نشست و سعی کرد کلاه را به او بدهد،

سوفیا که از این اتفاق بسیار خوشحال بود سعی کرد از پرنده تشکر بکند

و او برای این کار از ساندویچش به او داد

و به این صورت بود که هم سوفیا و دوستش و هم پرنده هر دو خوشحال بودند.

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه ونوس و باران

ونوس کوچولو در شیراز بدنیا آمده بود اما چونکه پدر ونوس یک پزشک بود

برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به انها کمک کند.

از زمانی که ونوس کوچک بود انها همیشه زمستانها در جنوب کشور بودند و در انجا زندگی می کردند

جنوب کشور همیشه هوا آفتابی است و هیچ وقت باران و برف نمی بارد.

در زمستان که هوای همه جای کشور سرد می شد

تازه هوای بعضی از قسمتهای جنوب کشور خوب و قابل تحمل می شد.

تابستان گذشته، وقتی ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران آمدند

در آنجا به منزل عمویشان رفتند و تصمیم گرفتند چند ماهی مهمان انها باشند.

 بعد از چند روز تصمیم گرفتند  با ماشین عمو همگی به شمال بروند.

آنها همگی به شمال رفتند و چون دختر عموی ونوس، هم سن او بود

ونوس یک هم بازی داشت خیلی به آنها خوش می گذشت.

 با هم در کنار رودخانه سنگ جمع می کردند و بازی می کردند

در کنار ساحل خانه های شنی می ساختند

شنا می کردند و از مسافرتشان لذت می بردند.

یک روز غروب هنگامی که از جنگل بر می گشتند

هوا ابری شد و باران بارید

چون هوای شمال همیشه غیرقابل پیش بینی است و

حتی وسط تابستان هم باران می بارد

عموی ونوس که در حال رانندگی بود

برای اینکه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاک کن ماشین را روشن کرد.

همه در ماشین مشغول گفتگو بودند

که یکدفعه ونوس از مادرش پرسید : مادر اون چیه ؟

مادرش گفت : چی ؟

ونوس با دستهایش به شیشه جلوی ماشین اشاره کرد

و با تعجب پرسید : اونی که جلوی شیشه ماشین تکان می خورد

یکدفعه توجه همه به شیشه پاک کن ماشین جلب شد

و همه از این سوال ونوس خنده اشان گرفت.

مادر ونوس با لبخند گفت: خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاک کن ندیده .

آخه در بندر عباس تا حالا باران نباریده و ما هیچوقت از برف پاک کن ماشین استفاده نمی کنیم 

آن روز همه چیز برای ونوس خیلی جالب بود .

خیس شدن زیر باران

جاری شدن آب باران در خیابان

صدای چیک چیک باران که روی سقف سفالی  می خورد

چترهای رنگانگی که مردم در دستشان داشتند.

ونوس هم خیلی دلش می خواست یکی از این چترهای قشنگ داشته باشد

و از مادرش خواهش کرد تا یک چتر برای او بخرد.

مامان ونوس یک چتر قشنگ صورتی با خالهای سفید برای او خرید.

مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتند

وقتی ونوس چترش را از چمدان در آورد،

به مامانش گفت : آخه اگه اینجا باران نباره من کی چترم را استفاده کنم؟

مادرش گفت : عزیزم تو اینجا هم می توانی چترت را استفاده کنی

چون آفتاب این جا خیلی شدید است

اگر تو از چتر استفاده کنی ، آفتاب تو را کمتر اذیت می کند

فردای آنروز ونوس با چتر قشنگش در خیابانهای آفتابی بندرعباس قدم می زد

و همه از  دیدن این دختر کوچولوی خوشگل با چترش قشنگش لذت می بردند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

قصه کوتاه پویا و عدم اعتماد به نفس بخاطر لکه های سفید روی پوستش

پویا و عدم اعتماد به نفس بخاطر لکه های سفید روی پوستش
پویا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمیخورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

پویا روی دستش یه لکه ی سفیدرنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره ش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

تا اینکه یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا پویا جان؟ تو که پارک رو خیلی  دوست داشتی. پویا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

مامان پویا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا باهم میریم با بچه ها بازی می کنیم نت ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان پویا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من پویا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من آرشه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

پویا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه آرش رفت.

بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که پویا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

محیط زندگی، کشور، محله
رنگ پوست
لهجه، گویش
پدر و مادر، خواهر و برادر، فامیل ها
زیبایی صورت و ظاهر
بیماری
نقص عضو
و ...
همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست پویا هم نقص عضوی هست که پویا آن را انتخاب نکرده است.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستانهای کودکانه

 

۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه اسراف نمی کنم زنده بمانم

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

 

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک