در کنار جنگلی سبز و پر درخت مزرعه ای زیبا بود

که داخل ان پر از مرغ و خروس بود .

یک روز صبح روباهی گرسنه تصمیم گرفت که راهی پیدا کند

و وارد ان مزرعه بشود و مرغ و خروسی شکار کند.

او ارام ارام رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید .

مرغ ها با دیدن روباه از ترس فرار کردند

و هر کدام به گوشه ای امن پناه بردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید.

روباه با مهربانی سلام کرد و گفت: صدای قشنگ شما را شنیدم

برای همین نزدیک تر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟

خروس گفت: از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می کنم.

روباه گفت: تو مگر نشنیده ای که سلطان حیوانات جناب شیر دستور دادند

که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند.

خروس گردنش را دراز کرد و به دور نگاه کرد.

روباه پرسید: به کجا نگاه می کنی ؟

خروس گفت: از دور حیوانی به این سو می دود

و گوش های بزرگ و دم دراز دارد .

نمی دانم سگ است یا گرگ؟

روباه گفت: با این نشانی ها که تو می دهی ،

چهره ی یک سگ بزرگ است که به این جا می آید

و من باید هر چه زودتر از اینجا دور بشوم.

خروس گفت: مگر تو نگفتی که سلطان حیوانات دستور داده

که حیوانات همدیگر را اذیت نکنند ، پس چرا ناراحتی ؟

روباه گفت: می ترسم که این سگه دستور را نشنیده باشد! 

و بعد از ترس شکار شدن پا به فرار گذاشت.

و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه