همستر کوچولو دنبال غذا می گشت. یک شاخه ی گندم پیدا کرد.

خوش حال شد و دانه های گندم را گاز گاز کرد.

چونکه غذای همسترها دانه های گندم است.

همستر کوچولو ناگهان صدای پایی شنید. خوب گوش کرد و بو کشید.

بوی راسو بود. همستر کوچولو ترسید و فرار کرد.

چونکه همسترها غذای راسوها هستند.

همستر کوچولو با دانه هایی که توی دو تا کیسه قایم کرده بود، دوید و رفت توی لانه ی زیرزمینی.

چونکه همسترها دو تا کیسه ی کِشی توی لپ هایشان دارند.

همستر کوچولو توی لانه اش، با خیال راحت نشست. دانه های گندم را از توی کیسه های لپ هایش ریخت بیرون تا برای زمستانش نگه دارد.

چونکه همسترها در سرمای زمستان از خانه بیرون نمی آیند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه