این بلاگ منتشر کننده برخی محتویات وب سایت رادیوکودک در زمینه کودک است

قصه کوتاه هدیه عمو نوروز

یکی بود یکی نبود

پیرزنی بود تک و تنها که از همه دنیا یک خونه کوچیک داشت توی حیاط خونه یک باغچه بود و توی باغچه یک درخت نارنج دیده می­شد، یک روز از روزهای آخر اسفند خاله پیرزن خونه­اش رو تمیز و مرتب کرد سفره هفت سین رو چید و یک دونه نارنج درشت و خشبو رو هم با دست از سر درخت کند. اومد کنار سفره گذاشت. اونوقت قشنگ­ترین لباسش را از صندوقچه بیرون آورد و پوشید، بعدهم نشست و رو چشم به راه عمو نوروز موند.

خاله پیرزن داشت کم کم خوابش می­گرفت که " تق تق"صدا در رو شنید، از جاش بلند شد و  به طرف در دوید. پشت در عمو نوروز با یک شاخ گل همیشه بهار در دست داشت دید، عمو نوروز باهمون شال و کلاه پشمی و عبای بلند،‌ریش سفید و پشمکی لبخند می­زد.

اومد و تو کنار سفره­ی هفت سین نشست خاله پیرزن هم که از خوشحالی نمی­دونست باید چکار کنه ، هی پای می­ریخت و قیلیون برای عمو نوروز میورد.

عمو نوروز نگاهی به سفره­ی هفت سین انداخت، سیر، سماق، سنجد، سرکه، سیب، سمنو با یک سکه پول خیلی قشنگ کنار هم چیده شده بود، یک مرتبه چشم عمو به نارنج درشت و خشبو افتاد. خاله پیرزن فوری کارد و بشقاب آورد و نارنج گذاشت جلوی عمو، گفت: این هم عیدی شما و خندید.

عمو نوروز همین که کارد برداشت به پوست نارنج قاچ کنه؛ یک مرتبه پوست نارنج باز شد دخترکی ریزه و میزه از توی، اون بیرون پرید و گفت:

سلام، نارنجکم من ، تو دخترا تکم من ، زرنگو و زیرکم من، یک پری کوچکم من.

خاله پیرزن و عمو نوروز از دیدن دخترک آنقدر خوشحال شدن که نمی­دونستند چه کار کنند، اونها نارنجکو رو بغل کردن و بوسیدن، بعد هم به اون عیدی دادن، خاله پیرزن از پارچه­های مخملی که تو صندوقچه داشت فوری برای نارنجک لباس قشنگی دوخت و به تنش کرد. عمو نوروز هم شاخه گل همیشه بهار که با خودش اورده بود تو دست نارنجک گذاشت. گفت:

این یک گل همیشه بهار اون رو ببر توی باغچه حیاط کنار درخت نارنج بکار.

خلاصه عمو نوروز باید می­رفت و بهار با خودش به همه جا می­برد. این بود که از خاله پیرزن و نارنجک خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن اون با خودش گفت: چقدر خوب شد که این بار موقع اومدن عمو نوروز خوابم نبرد، من اونو رو دیدم به آرزویی که داشتم رسیدم. درست که من هنوز یک پیرزنم اما با داشتن دخترکی باانمک مثل نارنجک دیگه احساس پیری و تنهایی نمی­کنم. اون این رو گفت و به طرف باغچه حیاطش دوید. تا به کمک نارنجک گل همیشه بهار تو باغچه­ی خونش به کاره تا با دیدنش همیشه یاد عمو نوروز بیفته.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۶ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کیومرث و اهریمن

 

یکی بود یکی نبود. کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.

روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.

دیوها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دیو دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیوها چهار شاخ داشتند.

اهریمن گفت: من جهان را مانند شب تاریک می کنم!

کیومرث گفت: من جهان را مانند روز روشن می کنم.

اهریمن به دیوها گفت: باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید!

صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند.

آدم ها در کوه و دشت زندگی می کردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود. تا دیوها را دیدند به این طرف و آن طرف فرار کردند.

دیوها تخته سنگ ها را از آسمان بر روی آدم ها انداختند. زن ها جیغ و داد کردند. مردها به جنگ دیوها رفتند و بچه ها مثل خرگوش ها فرار کردند.

اهریمن غرش کنان آمد و تاریکی را جلو آورد. آدم ها به دل غارها رفتند و جهان تاریک و تاریک تر شد. آدم ها فریاد کشیدند و کیومرث آمد.

کیومرث به تاریکی نگاه کرد. او بر گاوی به مانند یک کوه سوار بود. دیوها را دید که هوهو می کردند و تاریکی را در همه جا پخش می کردند. چشمان کیومرث مانند دو یاقوت بود تاریکی را شکافت.

اسم گاو کیومرث، زرینه بود، چون به رنگ طلا بود. تاریکی بر همه جا سایه انداخت. نه روز بود و نه خورشید و نه روشنایی. شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. عقاب ها، شاهین ها، پرستوها به دنبال خورشید بودند. گل ها، سبزه ها، درخت ها خشک شدند.

دیوها نعره کشیدند و اهریمن با صدای بلند خندید. کیومرث فریادی بلند کشید. شیرها آمدند. ببرها آمدند. پلنگ ها آمدند. خرگوش ها و سنجاب ها و راسوها هم آمدند. پرنده ها و آدم ها هم آمدند. همه به دور کیومرث جمع شدند و او گفت: دیوها با نعره ی خود ما را می ترسانند و جهان را تاریک می کنند، حال باید آن ها نعره ی ما را بشنوند!

یکباره شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. گنجشک ها جیک جیک کردند. طوفان هوهو کرد. باد زوزه کشید. زمین و آسمان پُر از غرش و فریاد و جیک جیک و هوهو و زوزو شد.

از آن سو شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. پرنده ها در آسمان، آدم ها و جانوران در زمین با دیوها جنگیدند. کیومرث سوار بر زرینه بود. گرز بزرگی در دستش بود و این دیو و آن دیو را از پا درآورد و پیش رفت. دیوها از چشمان درخشان او می ترسیدند و به دل تاریکی ها فرار می کردند.

هر دیوی که بر زمین می افتاد، آتش می شد، دود می شدو به آسمان می رفت. صدای جیک جیک، و بغ بغو و کوکوی پرنده ها در گوش کیومرث بود و دیوان را از سر راه بر می داشت.

اهریمن نعره کشید. به دل تاریکی ها رفت. شب و سیاهی از کوه و دشت و بیابان دور شد. خورشید، تاریکی را شکافت و بیرون آمد.

روشنایی به جهان برگشت. اهریمن و دیوها نعره کشان به میان تاریکی ها رفتند. جهان غرق در روشنایی شد. آدم ها از شادی فریاد کشیدند، شیرها غرش کردند، پرنده ها آواز خواندند، طوفان به دنبال دیواها رفت، باد شاخه و برگ درختان را رفصاند، روز و روشنایی و شادی از راه رسید.

آدم ها، شیرها، ببرها، پلنگ ها، خرگوش ها، راسوها، سنجاب ها، پروانه ها، پرنده ها، همه به دور کیومرث جمع شدند و او را پادشاه خود کردند. کیومرث نخستین پادشاه روی زمین و همه ی آدم ها و جانوران و باد و طوفان بود.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۶ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه روزی به نام «سَده»

زمستان چون حمله ی هزاران دیو از راه می رسید. اولین برف از آسمان بر قله ی کوه ها نشست. زنان با عجله و نفس زنان کودکان را به غاری در دل کوهستان بردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود و سرمای گزنده، تن آن ها را می لرزاند. 

هوشنگ شاه بر بالای تخته سنگی ایستاده بود و به زنان و مردان نگاه می کرد. سِپَندا، بره ی سفید و کوچکی در بغلش بود و آن را نوازش می کرد. 

در دامنه ی کوهستان چند مرد با بچه خرسی که به سوی غار می رفت تا در آن جا بخوابد، جنگ می کردند. مردان می خواستند خرس را دور کنند و با نیزه به او حمله می کردند.

خرس، نعره می کشید و به این طرف و آن طرف می پرید. هوشنگ شاه فریاد کشید و گفت: غار خانه ی خرس است. بگذارید به خانه اش برود، ما باید فکری برای زمستان و سرما بکنیم!  

مردان، خرس را رها کردند. او شتابان از کوه بالا رفت. با زنان و کودکان پا به غار گذاشت، سر و دمش را تکان داد و مانند کوهه ای برف در دل سیاه غار آب شد و دیگر کسی او را ندید.

هوشنگ شاه، به یاد پیرزنان و پیرمردان و کودکان و حتی زنان و مردانی بود که در زمستان گذشته از سرما و یخ و برف مردند. هر صبح که از راه می رسید. چند کودک و زن و مردِ یخ زده را به ته دره ای می بردند.

هوشنگ شاه در گوش سپبدا گفت: مرا یاری کن! تو که فرایزدی من هستی و خداوند تو را به یاری ام فرستاده، بگو در این زمستان بی رحم چگونه مردم را از مرگ دور کنم؟!

سپبدا، بخار و نفس های گرمش را به صورت او پاشید، از بغلش پرید و دوید. هوشنگ شاه به دنبال او از کوه پایین آمد. چند مرد هم به دنبال آن ها دویدند. سپبدا به سوی بیشه زاری پر از درخت و بوته های بلند رفت. هوشنگ شاه نیزه ی مردی را از دستش گرفت و از پی سپبدا دوید. 

هوشنگ شاه به زمستان و یخ و برف و کولاک و کودکانی که از سرما می مردند. فکر می کرد و به دنبال سپبدا می رفت. 

سپبدا دوان دوان از بیشه زار بیرون رفت. به کوهستانی رسید که پر از بوته های خشک بود. هوشنگ شاه نمی دانست سپبدا به کجا می رود و دنبال او می دوید. 

ناگهان از میان بوته های خشک. ماری سیاه و دراز، سر درآورد. به سوی سپبدا آمد. سپبدا ترسید و فرار کرد. مار به دنبال او خزید. هوشنگ شاه فریادی کشید و نیزه را با همه ی قدرتش به طرف مار پرتاب کرد. مار فرار کرد. نیزه بر سنگ ها خورد. جرقه زد. هوشنگ شاه دید که جرقه در میان بوته ها پیچید و بوته ها آتش گرفتند.

هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوشش گرفت. او را بوسید تا ترس از او دور شود. یکباره چشمش به آتش افتاد. حال آتش مانند ماری پیچ و تاب می خورد و پیش می رفت. هوشنگ شاه شگفت زده شد و به سپبدا گفت: آتش از کجا آمد؟

به طرف نیزه رفت. آن را از میان سنگ ها برداشت. سپبدا سنگ ها را بو می کرد. کمی دورتر آتش خاموش شد. هوشنگ غرق در فکر بود. دوید. بوته های خشک را از این جا و آنجا آورد و روی سنگ ها ریخت. نیزه را بر سنگ ها کوبید. یک بار، دوبار، سه بار، ده بار، جرقه ای نزد. 

هوشنگ شاه ناامید شد. سنگ ها را با نوک نیزه پاک کرد. این بار نیزه را محکم تر بر سنگ ها کوبید. عرق از سر و رویش می بارید. یک دفعه جرقه ای بلند شد و بوته ها آتش گرفتند. هوشنگ شاه از آتش دور شد. به آن خیره نگاه کرد. از شادی فریاد کشید. سپبدا را در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت: آتش!  

بوته ها و چوب های خشک را بر روی آتش ریخت. شعله زبانه کشید. هوشنگ شاه از خوش حالی به دور آتش پایکوبی کرد. 

سپبدا را در آغوش گرفت، او را بوسید و گفت: تو بهترین دوست من و مردم هفت سرزمین جهان هستی که پادشاهش هوشنگ شاه است!  

تکه سنگ ها را برداشت. با بغلی پر از سنگ به میان زنان و مردان رفت. دستور داد بوته و هیزم بیاورند. سنگ ها را بر هم کوبید. نیزه را بر سنگ ها کوبید. سنگ ها جرقه زدند. جرقه به میان بوته ها پرید. بوته ها آتش گرفتند و مردان و زنان با تعجببه آتش، هوشنگ شاه و سپبدا چشم دوختند. هوشنگ شاه گفت: آتش! نام آتش در دهان یک یک زنان و مردان پیچید. 

هوشنگ شاه با صدای بلند گفت: با آتش، کمر زمستان را می شکنیم، غار را پر از هیزم کنید! آتش هرگز نباید خاموش شود! تمام زمستان آتش را روشن نگه می داریم و از سرما و برف و کولاک ترسی نداریم!

مردان و زنان خوش حال شدند. بر روی آتش هیزم ریختند. به دور آن پایکوبی کردند با آنکه لباسشان از برگ و پوست درختان بود، اما آتش، سرما را از آن ها دور ساخت. همه هیاهو می کردند و آتش آتش می گفتند. هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوش گرفته از گرمای آتش سیر نمی شد. گفت: پس از این نام چنین روزی را سده می گذاریم و همیشه با آمدن چنین روزی جشن و پایکوبی بر پا می کنیم!  

فریادِ زنان و مردان به آسمان رفت و از آن روز، جشن سده آغاز شد و آن نخستین روزی بود که انسان آتش را کشف کرد.

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۶ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه عنکبوتی که پارچه می بافت

یه دهقان جوانی بود که اسمش یوساکو بود. یه روز یوساکو تو مزرعه سرگرم کار بود. دید که یه ماری برای گرفتن یه عنکبوت کمین کرده. یوساکو که جوون خیلی مهربونی بود، دلش برای عنکبوت سوخت.

با بیلی که در دست داشت به طرف مار دوید. مار فرار کرد و عنکبوت نجات پیدا کرد. بعد عنکبوت به میان علف ها رفت. اما قبل از اینکه ناپدید بشه، یه کمی صبر کرد و برای اینکه از یوساکو تشکر کنه، سرشو تکون داد.

چند روز بعد یوساکو توی خونش نشسته بود، که شتید یکی از بطرون اونو صدا می کنه.

آقای یوساکو آقای یوساکو

یوساکو رفت درو باز کرد.

دید یه دختر جوون و زیبا دم در ایستاده.

دختر گفت : شنیدم شما دنبال کسی می گردید. که براتون پارچه ببافه. اگه اجازه بدین من تو خونه سما زندگی می کنم و براتون پارچه می بافم.

یوساکو خیلی خوشحال شد چون مدتها بود که دنبتل یه بافنده می گشت. این بود که دختر رو به خونه برد و اتاق پارچه بافی رو به اون نشون داد.

همینکه یوساکو رفت. دختر پشت کارگاه بافندگی نشست و سرگرم کار شد.

غروب که سد یوساکو به اتاق پارچه بافی رفت تا ببینه دختر چقدر پارچه بافته. با تعجب دید که دختر هشت تخته پارچه بافته که با هر کدوم از اینا میشه یه دست لباس کیمونو دوخت.

عنکبوت

یوساکو که تا اونروز هیچ بافنده ای رو ندیده بود که توی یکروز این همه پارچه ببافه از دختر پرسید چطور این همه پارچه رو توی یکروز بافتی؟

دختر به جای جواب یه چیز عجیب به یوساکو گفت.

شما نباید از من چنین چیزی بپرسید. هیچ وقت هم نباید وقتی من مشغول کار هستم به این اتاق بیاین.

خب بچه ها اون دختر چه رازی داشت که دوست نداشت یوساکو از اون راز با خبر بشه و چطوری اون همه پارچه رو تو یه بافته بود و اصلا اون دختر کی بود.

چقدر این داستان را دوست داشتید؟

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۶ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

قصه کوتاه گرم تر از آتش

 

شب بود و روز بود. اهریمن پادشاه سرزمین تاریکی بود و هوشنگ، پادشاه سرزمین روشنایی. 

اهریمن شب و روز فکر می کرد چه کند تا سرزمین روشنایی را به چنگ آورد و همه ی جهان را تاریک و سیاه کند. دیوان بسیاری به فرمان او بودند، امّا نمی توانستند بر انسان ها پیروز شوند. در شبی تیره و تار اهریمن همه ی دیوها را صدا کرد. آن ها در آسمان و دریای تاریکی به دور هم جمع شدند و اهریمن گفت: ما باید به سوی سرزمین روشنایی برویم، آدم ها را نابود کنیم تا همه ی جهان تاریک و سیاه شود، امّا چگونه، راه آن چیست؟ دیوها به هم نگاه کردند. آن ها حرف اهریمن را نفهمیدند. اهریمن خشمگین شد و با خود گفت: افسوس که دیوها نمی توانند فکر کنند! آن ها فقط گوش به فرمان هستند!

با صدای بلند به آن ها گفت: زمستان از راه می رسد. آدم ها در برابر سرما و یخ و بوران ناتوان هستند. جامه ی آن ها از برگ و پوست درختان است. برعکس شما دیوان، پوستی کلفت دارید و سخت ترین سرما شما را نمی لرزاند. با نخستین برف که روی زمین نشست به آدم ها حمله می کنیم.

دیوان خوش حال شدند. به آسمان پرواز کردند. مانند گلّه ای خفّاش به دنبال هم آمدند تا به بالای سر هوشنگ شاه و آدم ها رسیدند. نعره کشیدند. آدم ها چوب و سنگ و هرچه به دست آوردند برای جنگ برداشتند. اما چون اهریمن گفت تا نخستین برف ببارد به آدم ها حمله می کنیم، دیوها به دل تاریکی برگشتند.

هوشنگ شاه پیران و بزرگان هفت سرزمین را صدا زد. آن ‎ها آمدند. به دور هم نشستند و هوشنگ شاه گفت: بی گمان دیوها می خواهند در برف و سرمای زمستان به ما حمله کنند. چون می دانند ما در زمستان جامه ای گرم به تن نداریم و نمی توانیم در یخ و سرما با آن ها نبرد کنیم. پیران و بزرگان به لباس های خود که از برگ و پوست گیاهان و درختان بود نگاه کردند. آن ها به یاد آوردند که در هر زمستان زنان و کودکان بسیاری از سرما می مردند. هوشنگ شاه فرّه ی ایزدی خود را که برّه ای کوچک و سفید بود در بغل داشت و او را نوازش می کرد. بزرگان و پیران در حال فکر کردن رفتند. هوشنگ شاه به برّه گفت: سِپبدا، تو که فرّه ای ایزدی من هستی، تو که نشان خداوند در پیش من هستی، تو که در سختی ها یار و یاور من هستی، حال کمکم کن! چگونه جامه ای برای سپاهیان بسازم تا بتوانند با دیوها بجنگند؟ همان طور هوشنگ شاه سپبدا را ناز و نوازش می کرد، بر پوستش دست می کشید، پشم او را چنگ می زد و فکر می کرد. ناگهان فکری به سر او رسید. سپبدا را به صورتش چسباند و گرمی پوست او را احساس کرد. او را به بغلش فشار داد و بوسید. از جا بلند شد. فریاد کشید و گفت: همه ی مردان، جوانان، شکارچیان، سپاهیان آماده شوند! به شکار می رویم! مردان و زنان با تعجّب به او نگاه کردند. باز فریاد کشید و گفت: حتّی زنان و پیران هم به شکار می آیند، فقط پیرزنان در اینجا بمانند و نگهبان کودکان باشند!

به فرمان او صفی دور و دراز از زن و مرد، دختر و پسر، پیر و جوان راه افتاد و او گفت: هر جانوری که پوستی از مو یا پشم دارد شکار کنید، بشتابید!

یک گروه به جنگل، یک گروه به کوهستان، یک گروه به بیابان، یک گروه به دشت رفتند. فردا که خورشید طلوع کرد هر کسی یک یا دو شکار با خودش آورد. هوشنگ شاه هفت ببر و پلنگ شکار کرده بود. کوهی از شکار در برابر هوشنگ شاه بود. با چشمانی باز به آن ها خیره شد و گفت: اکنون پوست همه ی جانوارن را بکَنید! زنان و مردان نمی دانستند هوشنگ شاه چه فکری در سردارد. به جان جانوران افتادند و تا غروب خورشید پوست جانوران را کندند. هوشنگ شاه بالای سر آن ها بود و گفت: حال باید همان طور که از پوست و برگ درختان و گیاهان جامه درست می کنید، اکنون از پوست جانوران جامه بدوزید! همه شگفت زده شدند. به هوشنگ شاه و یکدیگر چشم دوختند. هوشنگ شاه، سپبدا را به بغلش گرفت. رفت و گفت: هر زمان که جامه ای دوختید آن را به پیش من بیاورید!

او در فکر بود. بادی تند می آمد و دیگر بر هیچ درختی برگ و بار نبود. بر قلّه ی کوه ها برف سفید نشست و دل هوشنگ شاه لرزید. هر تخته سنگی که از بالای کوهستان به ته درّه می غلتید و دانگ و دونگ صدا می کرد ترس به دل همه می ریخت و خیال می کردند دیوها می آیند. پس از چند روز نخستین پوستین را به پیش هوشنگ شاه بردند. او آن را به تنش کرد. شاد و خندان چشم به چشم سپبدا دوخت و گفت: من هم مانند تو پوستینی از پشم به تن دارم!

هنگامی که نخستین دانه های برف از آسمان می بارید همه ی زنان و مردان و کودکان جامه ای از پوست جانوران به تن داشتند. ناگهان صدای غرّش دیوها در آسمان پیچید. آن ها با تاریکی پیش آمدند. نگون دیو فرمانده ی آن ها بود. او دیوی گنده با دو کلّه و دندان هایی چون گراز بود، آن ها می غریدند و می آمدند. مردان و زنان با نیزه های بلند به دست و جامه های رنگ به رنگ به تن آماده ی جنگ بودند. نگون دیو و دیوها در آسمان ایستادند. آن ها به پوست خودشان و پوستینی که بر تن آدم ها بود خیره شدند. نگون دیو گفت: چه شده؟ آدمیان مانند ما شده اند؟

او به پوست خودش دست کشید. دیوی دیگر گفت: به این برف و سرما و کولاک آن ها آماده جنگ هستند! در زمستان های گذشته به لا به لای سنگ ها و ته غارها فرار می کردند! فریاد مردان بلند شد. آن ها نیزه ها را بالای سرشان تکان دادند و از دیوها خواستند تا پایین بیایند و بجنگند. تگون دیو که هنوز فکر می کرد آدم ها دیو شده اند، گفت: به تاریکی ها برگردیم! دیوها با دیوها جنگ نمی کنند. باید به اهریمن خبر دهیم. آن ها آماده ی جنگ هستند، در حالیکه ما فکر می کردیم به هر سو فرار می کنند.

نعره ای کشید، برگشت. دیوها هم به دنبال او مانند گلّه ای خفّاش به سوی تاریکی ها رفتند. مردان و زنان و کودکان شادی و پایکوبی کردند. هوشنگ شاه در حالیکه سپبدا را در بغل داشت و او را نوازش می کرد به مردان و زنان نگاه می کرد، لبخند زد و سپبدا را بوسید. آن سال از جنگ خبری نبود و مردان و زنان زمستان گرمی را پشت سر گذاشتند و آن ها نخستین انسان هایی بودند که لباسی از پوست به تن کردند....

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۶ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه خرگوش و لاکپشت

یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند.

میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.

یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوانها با شادی داشتن توی دشت بازی می کردند، خرگوش رفت و به اونها گفت با این بازی ها وقتتون رو بیهوده می گذرونید، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیم وببینیم چه کسی برنده میشه کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده.

بین حیوان ها یه لاکپشت بود، لاکپشت میدونست که این خرگوش قصه ی ما مغرور هست پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم و با صدای بلند گفت من حاضرم که باهات مسابقه بدم.

وقتی خرگوش صدای لاکپشت رو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید

همه ی حیوانها هم خندیدند آخه همه میدونستند که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.

روباه رو کرد به لاکپشت و گفت خرگوش خیلی سریعه و تو کندی مطمئنی که میخوای مسابقه بدی.

لاکپشت با اطمینان جواب داد البته مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت اینجا خط شروع مسابقه هست و هرکه زودتر به به اون درخت بالای تپه برسه برنده است حاضر باشید و پشت این خط بایستید خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادند و وقتی که روباه علامت داد حرکت کردند.

خرگوش دو سه تا پرش بلند کرد فاصله ی زیادی از خط شروع گرفت ولی لاکپشت با آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.

همه ی حیواناتی که داشتند مسابقه رو تماشا می کردند وقتی راه رفتن لاکپشت رو دیدند بهش گفتند سعی کن تندتر راه بری اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی ولی لاکپشت با شناختی که از غرور خرگوش داشت مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.

پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.

از اون طرف خرگوش با قدمهای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنم و چرتی بزنم وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره من خرگوشم وخیلی سریع هستم ولی او کند من حتما اونو میبرم.

خرگوش روی چمن ها دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد ولی لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد.

به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ولی خرگوش همچنان خواب بود مدتی کذشت و لاکپشت به بالای تپه رسید و کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای حیوانهای دیگه دست تکون میداد

از اون طرف که خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نفطه  شروع نگاه کرد که لاک پشت رو ببینه.

آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید برگشت وبه بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست تکون میده و متوجه شد که مسابقه رو باخته و پیروز این مسابقه لاکپشت هست. 

خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده بوده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه بره ابر سفید

یک بادبادک بود که دنبال دوست می‌گشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.

یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه‌ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.

بادبادک خیلی خوش‏حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشواره‌ها و دنباله‌هایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشه‌ی آسمان واسه خودش می‌چرید. بادبادک منتظر بود و هی این ‏ور و آن‏ ور را نگاه می‌کرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ می‌کرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.

یک‌هو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف می‌آمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره می‌کشید و می‌چرخید و جلو می‌آمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»

بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم... نم... نم... تو یه بادبادک ندیدی... دی... دی...»

بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»

باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کم‌کم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»

بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»

آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه درباره اتحاد

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند

جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم

۱ - دعوا نکنید شما برادر و خواهرهستید.  
۲- با هم باشید همیشه
۳- به این مورچه های کوچک نگاه کنید آن دانه که می برند مگر نه اینکه چندین برابر قد و قواره آنهاست ولی آنها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت میکنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف میرفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.
۴- کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه میکنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند.
 و مامان پرنده گفت آفرین و آنها را در آغوش گرفت آنها را در آغوش گرفت آنها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

قصه کوتاه مسواک شتره

یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.

تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»

مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»

شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»

مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»

شتره گفت: «منم نمی دونم!»

بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.

رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»

مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»

شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»

مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»

شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»

مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.

حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»

شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»

شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»

مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.

شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

قصه کوتاه اسراف نمی کنم زنده بمانم

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

 

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه پچ پچ

یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.»

شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»

شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.»

پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!»

نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»

آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند.

شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»

مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»

پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»

شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند. 

شب بعد نینو گفت: «فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.»

پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»

نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کوآلای قهرمان

 

یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .

گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.

 

یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.

به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.

جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.

یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.

گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.

قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه زندگی دو کبوتر در کنار یکدیگر

در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.

کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.

با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.

تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.

وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.

کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟

کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما دزدی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.

اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. و سپس او را از خانه بیرون کرد. 

کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. اما روزی که بفهمی اشتباه کرده ای خیلی دیر است. سپس پرواز کرد و رفت و گرفتار شکارچیان شد.

کبوتر نر خیلی خوشحال بود که نگذاشته همسرش گولش بزند و به زندگی اش تنهایی ادامه میداد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.

کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از بیرون کردن همسرش خیلی پشیمان شد. اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان دوستی کرگدن و دم جنبانک

کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.

روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟

کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟

کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.

کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.

دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.

کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.

دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.

کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟

دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا  بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟

کرگدن پرسید: آیا این که من  از اینکه تو حشره های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟

دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است.  دوست داشتن از این زیباتر و  مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.

روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و حشره های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.

دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.

او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.

کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟

دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.

کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

قصه کوتاه پشتکار بهتر از استعدادی است که به آن مغرور می شویم

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟

زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.

معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.

آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.

همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.

این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.

اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.

همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کودکانه مسواک بی دندان

هر مسواکی در دنیا با دندان های یه نفر دوست که هر روز حداقل ۱ بار همدیگر رو می بینند.

مسواک و دندان ها همیشه تو طول روز با هم صحبت می کنند. مسواک ها به دندان ها از غذاهایی که صاحبشان خورده می گن و ازش میخوان که حسابی تمیزشون کنه.

اما یک مسواک بود که هیچ دوست دندانی ای نداشت.

یعنی اصلا مال کسی نبود و هیچ کس ازش استفاده نمی کرد.

همیشه صبح ها و شب ها می دید که مسواک های دیگه برای تمیز کردن دوستان دندانی شون استفاده می شدند.

اما این مسواک همیشه تنها بود.

تا یه روز دیگه خسته شد و تصمیم گرفت اونجا رو ترک کنه و دنبال یه صاحب جدید بگرده

اما وقتی خواست از جاش بیرون بیاد 

مسواک های دیگه ازش پرسیدن: کجا می خوای بری مسواک کوچولو؟

مسواک کوچولو گفت: همه شما دوست های زیادی دارید، که همشون دندان های تمیزی هستند، شما هر روز آن ها را می بینید اما من دوستی ندارم و تنها هستم

مسواک های دیگر بهش گفتند: مسواک کوچولو، تو مسواک یه نوزاد هستی، نوزاد ها که دندان ندارند، اگر کمی صبر کنی و دنیای های نوزاد تو در بیاد میتونی هر روز بری اون ها رو ببینی و تمیزشون کنی

مسواک کوچولو تازه فهمید که قراره به زودی با یه نوزاد جدید دوست بشه و دندان هاش رو تمیز کنه

بخاطر همین خیلی خوشحال و شاد برگشت سرجاش.

مسواک کوچولو روزشماری می کرد که هرچه سریع تر نی نی دندان هاش در بیاد که بتونه سریع تر دوستانش رو ببینه

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه مامان بزغاله

 

یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد، بزغاله هاشو صدا کرد.

بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و  بندِ طناب رو بکشید.

همه بزغاله ها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدن.

خلاصه گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه هاشو صدا کرد و بهشون گفت بچه ها من باید برم ولی زود برمیگردم و براتون آش می پزند.

به دونه دونه بچه هاش یه کاری رو سپرد.

و بهشون گفت شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام.

مواظب هم دیگه هم باشی مامان بزی رفت و بچه ها مشغول بازی شدند.

ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود در خونه باز موند بود.

آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیس.

پس آروم وارد خونه شود و اومد و اومد تا رسید به بچه ها

بچه ها تا آقا گرگه رو دیدن،  سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدن.

بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر می خواهی ما را از توی سبد بیرون بیان خونه رو تمیز کن.

برای ما آش خوشمزه بپر تا ما به بیرون بیاییم

آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بزاره

اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغاله ها پایین بیا

در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد

اونوقت با بزغاله ها نشستند و آش شون رو خوردند

اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه بذر کوچولو که حالا درخت شده بود

سال ها پیش کشاورزی در روستایی زندگی می کرد که برای گذران زندگی، کیسه ی بزرگی از بذر را برای فروش به شهر می برد ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد می کند

یکی از بذرها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر می افتد دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود

مدام با خود می گفت من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم

بذر کوچولو داشت از ترس به خودش می لرزید که

گاوی ناگهان پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد

دانه دوباره زیرخاک نگران بود این دفعه نگرانی او از بابت آب بود

مدام می گفت من به کمی آب برای رشد در زیر این خاک احتیاج دارم وگرنه از تشنگی می میرم و نمی تونم رشد کنم

بعد از گفتن این حرف باران شروع به باریدن کرد

چند روز بعد همان بذر داخل خاک یک جوانه سبز دراورد و تمام روز با ذوق زیر نور خورشید می نشیند تا قدش بلند و بلندتر شود

یک شبانه روز از این اتفاق گذشت تا اولین برگش درامد این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرید و بزرگ و بزرگتر بشود

در همین زمان بود که بذر از اینکه می دید رشد کرده و روز به روز بزرگ تر می شود ذوق می کرد و خوشحال می شد

پرنده ای آمد که از گرسنگی قصد داشت آن را بخورد

پرنده سعی کرد بذر کوچولو که الان بزرگ شده بود و ساقه و ریشه قوی ای داشت را از خاک بیرون بکشد

اما بذر چون ریشه ی محکمی در خاک داشت هیچ اتفاقی برایش نیوفتاد

سالهای زیادی گذشت و دانه باران زیادی خورد و مدت زیادی با اشتیاق نور خورشید را تماشا کرد تا این که اول تبدیل به یک درختچه شد

بعد یک درخت بزرگ تبدیل شد که وقتی از آن منطقه عبور می کنند درختی بزرگ را می بینند که خود صاحب تعداد زیادی دانه بود

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه صداهای اطراف ما

ساعت ۱۰شب بود و بچه ها باید می خوابیدن

آن ها شب بخیر گفتن و هر یک  به اتاق خواب خود رفتند

اما انگار اتفاقی افتاده بود و هر یک از آن ها در اتاق خوابشان ترسیده بودند

یعنی چه شده بود؟

تام که از شنیدن صدا خیلی وحشت زده شده بود، صدا را دنبال کرد تا ببیند که علت این صدا را پیدا کند

او بیرون پنجره را نگاه کرد و با دستانش شاخه درخت را کنار زد و به یک جغد برخورد کرد که در کوشه ای از درخت نشسته بود و داشت آواز می خواند

سوفی هم در اتاق خودش همین صدا را می شنید

و این صدای عجیبی مانع از خوابیدن او شده بود

او هم مانند برادر خود پنجره را باز کرد و شاخه ی درخت را کنار زد و دید 

دوتا گربه هستند که با هم در حال دعوا کردن هستند

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک

داستان کوتاه کودکانه لوکوموتیو ها

هوا ابری بود و باد می وزید. باران و باد هر دو با هم مسابقه می داند

ابرها بیشتر می شدند و باران ها سریع تر می باریدند

طوفان سهمگین شدت گرفت و صاعقه ای به کوه برخورد کرد که باعث شد سنگ بزرگی از کوه جدا شود و به روی ریل راه آهن بیافتد

پرنده دریایی افتادن سنگ روی ریل قطار را دید

سریع پیش دوستانش، موش و روباه و خرگوش رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد

خرگوش گفت: حتما تا یک ساعت دیگر قطار سریع السیر به این جا می رسد ما باید سنگ را هر چه سریع تر از روی ریل کنار ببریم

آن ها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آن را هل دادند اما صخره اصلا تکان نخورد

روباه گفت: ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم، او خیلی قوی است و فقط او می تواند این صخره را بردارد

موش گفت: آخه دیگه وقتی برایمان نمانده

پرنده دریایی گفت: من سریع بال میزنم و میروم و به لوکومتیو خبر میدهم و او را می آورم تا این سنگ را بردارد

مرغ دریایی در حالی که پرواز می کرد و لکومتیو را صدا می کرد وقتی رسید از او درخواست کمک کرد و به او توضیح داد که سنگ بزرگی روی ریل های راه آهن افتاده و قطار سریع السیر تا چند دقیقه دیگر به آن جا می رسد.

لوکومتیو بعد از این که متوجه قضیه شد سوتی بلند کشید و تمام دوستانش را صدا کرد تا دور هم جمع شوند.

او با اینکه از همه بزرگ تر و قوی تر بود اما نمی توانست تند حرکت کند بخاطرهمین ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد و گفت که آن ها جلوتر بروند و من پشت آن ها خواهم آمد

لوکومتیوها بعد از شنیدن حرف ها سریع به راه افتادند، و قطار تندرو هم هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد

لکومتیوها به صخره رسیدند و شروع به هل دادن صخره کردند، اما سنگ بزرگ اصلا تکان نخورد.

لکومتیو دیگری هم از راه رسیدند و همه باهم سنگ را هل دادند.

سنگ تکانی خورد اما متاسفانه از روی ریل کنار نرفت و ابن در حالی بود که صدای قطار تندرو به گوش می رسید

موش گفت که آن ها نمی توانند این کار را انجام دهند

لوکومتیو بزرگ از راه رسید و سوتی کشید و با تمام قدرت چهار لوکومتیو را هل داد و آن ها هم صخره ی سنگی را هل می دادند

سنگ ابتدا تکانی خورد و چرخید و چرخید تا اینکه از روی ریل کنار رفت

قطار تندرو بالاخره از راه رسید و لکومتیوها و حیوانات با شتاب به کناری رفتند و تا قطار رد شود

قطار همانطور که عبور می کرد سوت می کشید و می گفت: متشکرررررررررررررررمممممممم

 

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رادیو کودک